مسکو


و مسکو شهر زنان زیبا بود
و مردان قدبلند با صورتهای جذاب
و نیز شهر زنان چاقی که حتی قرار نیست ابتدای هفته بعد ورزش را شروع کنند
و شهر مردانی کوتاه و زشت
 با هزاران آرزوی ناگفته در چشم 
و روس ها هم پیر می شوند گویا
حتی می لنگند 
و چرت می زنند
تک و توک کتابی هم می خوانند
و بیشتر 
سرشان توی صفحات گوشی همراه است

و مترو های مسکو پر از نقاشی بود
پر از کارگرانی که دست در دست، زیر داس ها و چکش ها 
برای جامعه ای بی طبقه جان می کندند
و هر طبقه که بالا می رفتی
نقاشی ها رنگی تر بود
و کارگران با کیفیت بالاتر جان می کندند
و زیر داس ها و چکش ها و ستاره ها 
با افسران بی طبقه دست دوستی می دادند
و رفیق لنین 
در انتهای راهرویی عظیم
عکس تکی اش را 
 بر دیوار نقاشی کرده بود
 با لبخندی به تمام کارگران و افسران
و عروس های جوان 
در عروسی های بی تجملشان
زیر سایه بلند پرچم های سرخ 
پای کوبان به افق های دور  نگاه می کردند
تا نقاشان
بر دیوارهای مجلل ترین متروی جهان نقش بزنند
 به سبک کاخ های تزاری باستون های بلند 
که گویا باید نمایانگر عظمت طبقه کارگر باشند
و اینجاست که باید 
مجسمه هایی از مبارزان و کارگران در ابعاد درشت، 
تفنگ و داس و قلم در دست،
مسیر رفت و آمد ما باشند
ما؛
طبقه متوسط خرده بورژوا و پابرهنگان پرولتاریا
که صبح ها برای وسعت روزی دستی بر سر خروس طلایی بکشیم
و غروب 
هنگام برگشتن از کار سخت روزانه
به چشمهای سگی خیره شویم
که زیر قنداق مردی نشسته است 
و وفادارانه نگاهمان می کند
باشد که عاقبت بخیر شویم


و اینها همه می رسند به ایستگاه آخر
زیر میدان سرخ
ایستگاه تیاترال نایا
که مثل کاسه ای زیر نیم کاسه است
و به ما یادآور می شود 
که نمایش باید ادامه داشته باشد
شاید به همین دلیل باشد
که حالا در میدان سرخ
در نقطه ی صفر مسکو
بلندگوها هنوز فریاد می زنند
و کلیسای سنت باسیل از همیشه رنگی تر است
و ناقوس ها در ساعت هیچ
دوازده بار به صدا در می آیند
و لنین اگرچه مومیایی شده است
اما همچنان لبخند می زند
و مارکس با هزار کفنی که پوسانیده است
در گور می لرزد
گویا هرآنچه سخت است و استوار، دود می شود و به هوا می رود
و با اختلاف طبقاتی بسیار
مسیح 
در میان آسمان
عریان و پرزخم
 بر صلیبی خوناخون
در احتزاز است
آاه که چقدر یاد تهران خودمان می افتم
و سیاست هم که مال آدم های ژن دار و با اصل و نسب است
و فضولی اش به ما معمولی ها نیامده است
و من هم می روم تا کشک بسابم 
در سمفونی کافه و باله
و غرق در معنای پرتضاد معماری نامتقارنی شوم
که تازه تازه عاشقش شده ام
و این خود مدرنیته است
به زبان روسی اصل 

سن پترزبورگ


تو برف بودی، نشسته بر دامن کوهسار اورال
من ماهی شکسته باله ی عشق نوری، بی خبر ، شناکنان، خلاف جریان 
تو آب شدی، 
همه آغوشی گشاده 
نامت رودخانه نوا
من در جستجوی روزنه ای از نور، غرق در تمام تو

و گنجشکی که در حیاط کلیسای اسحاق مقدس 
آنچنان بی خیالانه خودش را به آب رسانده بود
زیر باران ناگهانی تابستان 
با حال و هوای گردنه حیران خودمان
شعری دوباره در من زایید
و ابرها دوان دوان
از آسمان گنبد طلایی رفتند
تا برق نگاهت 
درخششی تازه سرکند
و اینگونه شد که شعر، پناهی دوباره در من یافت
همچون کبوتران حیاط کازان 
که در ارتفاع صفر قدم می زدند
بی ترس و در امان از حضور انسان
این خطرناکترینِ آفریدگان جهان


تو برف بودی
نشسته بر دامن اورال
در ارتفاعات افتخار و احتزاز
سر در ابرها
من دردی کهنه در باله ای که هزارسال جنبیده بود

تو آب شدی
فرودآمدی 
در ارتفاع صفر ازسطح دریاها
و در اتصال به آبهای آزاد
جهانی را در آغوش گرفتی
و من حالا تمام ماهیان جهانم
که در تو نفس می کشم