بی اراده به شعر می روم
در تکاپوی دستهاش
که مرا هل می دهد؛
توتوی عاشقی

بی اراده به شعر می راندم
در فراسوی چشمهاش
که مرا به سوی بی سو فرا میخواند؛
شوقی است زندگی

بی اراده
دستانم به فرمان عشق
واژه چین می شوند
و سکوت
برشکسته می شود؛
پایان خستگی

چه عامیانه در انتظار شعر
تکیه بر ستون سنگواره ی قلم در دستانم زده بودم
و اراده ام را به قدر قدرت خویش معطوف کرده بودم

من شاید مردی بودم
که هزار سال
برنشسته بر بیرقی بادور
مشق شاعری می کرد
و جبر و اختیار می سرود
و در سال هزار و دوم
جبر نگاه تو بی اختیار
به قربانگاه بی واژه ام کشاند
آنجا که کلمات هم به مسلخ می روند
و همه چیز هیچ است
و ترسها هیچ است
و زخمها هیچ است
و‌ گذشته به آینده راه می برد
و‌ حال، حال خوش سرمستی است
و حال، حال خوش ادراک
و حال،
حال دیگری است
که بی اراده به شعر می روم