ماهی ها رفتند
حوض کوچکی بود
با ماهی های قرمز شناور در آب
من اما
ماهی ها را
که زندانیان حوض بودند
آزاد کردم
درب کوچک حوض را به قد کودکی هایم برداشتم
و ماهی ها با آب ها رفتند
سفیدنای برفابرف زمین
حریرگونه بستری بی آلایش بود
که آدمیانِ غم اندود را
به پایکوبانِ خنده و فریاد فرا می خواند
و آفتاب از پس کوتاه پرده ی در گذار ابرها
به نوازشِ چشمانم برخاسته بود
هوا
بی تکلفِ ناجوانمردانه ی دود
و بی ابهام ناپیدای شهر
جریان ساده ی زنده ماندن شده بود
و اندک آدمیان مست
...اپیزود اول
اتاق کوچک انتهای خانه ی کوچک من،
پنجره نداشت
هوا بسته بود
من روی لحاف کهنه و سفیدی که مادر برای عروسی ام داده بود
شب های سخت
خواب های سیاه می دیدم
و آه می کشیدم
که چه پیش آمد و چه فکر می کردیم!
اتاق بی پنجره
شب ها را شب تر می کند
اتاق بی پنجره، اتاق بی نور، اتاق بی همسایه، اتاق بی خورشید
و آه
در خواب های سیاه
اپیزود دوم
یک جستجوی معدنی بود
یک ماجرای پیش آمده
...