دیروز سوار یه تاکسی شدم که پیرمردی رانندش بود. قبل از سوار شدن بهش گفتم ساعتی کار میکنی؟ گفت: ساعتی 5 تومن. سوار شدم. در حال حرکت گفت کجا میری؟ گفتم خوراسگان. گفت تا اونجا میشه 5 تومن از اونجا به بعدش ساعتی 5 تومن و برگشت هم 20% همون 5 تومنه. گفتم اینارو خودم می دونم، منو سر لاله پیاده کن، تا اونجا کورسی حساب کن از اونجا با یکی دیگه میرم که ساعتی ازم بگیره. گفت چشم. ما صبح که از خونه بیرون میایم روزیمون رو از خدا میخوایم نه بنده خدا. شما هم همینطوری. گفتم بله. همینطوره. منو رسوند لاله و همینطور که ماشینش روشن بود پیاده شد و رفت با چندتا از راننده تاکسی هایی که اونجا نشسته بودن شروع کرد به صحبت و چونه که الا و بالله باید ایشون رو ببرید ساعتی 5 تومن. منم ماشینم خرابه و حالشون ندارم که برم. چند دقیقه تلاش کرد و بعد به اصرار من که حاج آقا برس به زندگیت سوار شد و رفت. برام خیلی عجیب بود. من داشتم با 300 تومن کرایه که داده بودم ازش خداحافظی می کردم و مشتری اون نبودم و اون مدت زیادی تلاش کرد تا حداقل من رو به هدفم برسونه. اون با این کارش ثابت کرد که واقعا روزیش رو از خدا میخواد و در این مسیر
به خیر الهی و خیر رسانی به بندگان خدا معتقده. اون پیرمرد، با اون پیکان غراضه یکبار دیگه این جمله طلایی رو در ذهن من تداعی کرد که وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ