سفیدنای برفابرف زمین

حریرگونه بستری بی آلایش بود

که آدمیانِ غم اندود را

به پایکوبانِ خنده و فریاد فرا می خواند

و آفتاب از پس کوتاه پرده ی در گذار ابرها

به نوازشِ چشمانم برخاسته بود

هوا

بی تکلفِ ناجوانمردانه ی دود

و بی ابهام ناپیدای شهر

جریان ساده ی زنده ماندن شده بود

و اندک آدمیان مست

اندک آدمیان رمیده از بی کسی

با لبخنده های زخم خورده

با دست های بی تاب

با چشم هایی که شوخِ میهمانیِ خواستن بود

وسوسه ای برای لمیدن بود

و زمزمه ای برای رمیدن

این ها همه بود

و این ها به تمامی

آنچه من می خواستم نبود

تو

نبودی

و طعم تمام منظره ها، دلتنگی بود

دلتنگی هایی نه به تلخکامی

نه به اندوه

و نه به اضطراب

دلتنگی هایم این روزها

طعم امید دارد

طعم بی نظیری وهم انگیز

بشارتی از بودن

بشارتی دلپذیر

از آنکه چیزی هست تا دلتنگش باشی

چیزی که هرگز نبود

چیزی که هرگز نیامده بود