شبي كه از چشمان تو مي افتد
لغزان و خيس و شور
در سكوت
زندگي،
و زبانه مي كشد آن خاموش آذران
در انتهاي دالان تاريك يك رويا
ديگر
دريا موهبتي نيست

و باران مرحمتي است كه نمي بارد مگر به شستن گاه به گاه دودآلوده دلي غمزده

و نسيم هم آتش بيار معركه مي شود
براي آن زبانه هاي بي صدا

و من
مي جويم
مي جوشم
هنوز هم ادراك بودن و شدن را
در روياها و قصه هايم

و مي لغزند
آثار اتمام زندگي
در چروك زير چشمهايم
و روز از پس شب
با سپيده دم آغاز نمي شود
روز شايد
سپيدي تازه اي بر بناگوش باشد
لالوی موهای شب زده

و رنگ مرگ هم شايد سفيد باشد
مثل خوابهاي من
و پدرم که حتی در خواب هم نمی آید
مثل گردي كه در هواي خيابانهاي اين شهر پاشيده اند

 

و من اين روزها
بدتر از هميشه تهران شده ام
تهرانِ بي برگ
تهرانِ بي باران
تهران،

بدون آسمان
و بسيار دلم اين روزها
باران مي خواهد
و باد